قوله تعالى: بسْم الله الرحْمن الرحیم اسم عزیز رداوه کبریاوه، سناوه علاوه، علاوه بهاوه، جلاله جماله، جماله جلاله، المعهود منه لطفه، المألوف منه عطفه، کیف ما قسم للعبد؟ فالعبد عبده! ان اقصاه فالحکم حکمه، و ان ادناه فالأمر أمره.


مومنان در گفتار این نام دو قسم‏اند: قومى را نظر بر جمال لطف و کرم آمد، بنازیدند قومى را نظر بر جلال کبریاء قدم آمد، بنالیدند نازیدن ایشان بر امید وصال و نالیدن اینان از بیم فصال. اذا نظروا الى الجلال طاشوا و اذا نظروا الى الجمال عاشوا. اى مسکین که نام او میشنوى و نه از جلال او خبر دارى و نه از جمال او اثر شناسى، و حق جل جلاله با تو مى‏گوید: ابتداى کارها امروز بنام من کن تا من فردا انتهاى کارها بکام تو کنم. نامى که مونس دل غریبانست و پشت و پناه عاصیان، نامى که دل عارفان بجوش آرد و زبان عاصیان بفریاد و خروش آرد، نامى که هر که آن را عزیز دارد در دو جهان عزیز گردد.


بشر حافى در شاهراهى میرفت کاغذ پاره‏اى یافت که بر وى نام الله نوشته بود، برگرفت آن را و ببوى خوش معنبر و معطر کرد همان شب در خواب او را گفتند: تو نام ما خوشبوى کردى، ما نیز نام تو در دو جهان خوشبوى کردیم. قوله: إذا السماء انْشقتْ بر قول بعضى از مفسران اینجا تقدیم و تأخیر است و المعنى: یا أیها الْإنْسان إنک کادح إلى‏ ربک کدْحا فملاقیه إذا السماء انْشقتْ یعنى: اى فرزند آدم روز رستاخیز، روز بعث و نشر، روز فصل و قضا که از هیبت و سیاست الله و از صعوبت و عظمت رستاخیز آسمانها شکافته گردد و بنعت تواضع و صفت طواعیت بفرمان حق درآید و منقاد شود و زمینها همچنین آن روز اى آدمیزاد هر چه کرده‏اى درین جهان و رنجها که برده‏اى و خیرها و شرها که اندوخته‏اى، همه بینى و جزاى آن سزاى کردار و گفتار خویش یابى. اى مسکین! اگر میخواهى که عمرت ضایع نبود، و فردا در آن انجمن کبرى و عرصه عظمى على روس الاشهاد ترا فضیحت نرسد، امروز نصیحت آن به پیر طریقت بر کار گیر که مرید خود را میگفت: دى از تو گذشت بنادانى، و دریافتن فردا نمى‏دانى دانى! امروز بغنیمت دار که در آنى و عمل میتوانى، تا فردات نبود پشیمانى. مرد باید که صاحب وقت بود، و صاحب وقت کسى بود که شغل وقتش نه با اندیشه ماضى گذارد نه بتفکر مستقبل که تفکر در ایام گذشته و تدبر در ایام مستقبل تضییع وقت است. و هر که وقت خویش بشناخت، و وقت او را در پذیرفت، در حال با خویشتن در دین چندان کار دارد که پرواى دى و فرداش نباشد. گفته عزیز انست که: «الصوفی ابن الوقت». مرد صوفی در حالت صفا فرزند خویش است، دور از هر چه طبع را با او آشنایى است.


حسن بصرى گفت: کسانى را یافتم که ایشان بدنیا جوانمرد و سخى بودند، همه دنیا بدادندى و منت ننهادندى، و بوقت خویش چنان بخیل بودند که یک نفس از روزگار خویش نه بپدر دادندى نه بفرزند. و این آن سخن است که مهتر عالم، سید ولد آدم (ص) گفت: «لى مع الله وقت لا یسع فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل».


یکى از فقهاى امت در صدر اول تصنیفی همى ساخت در بیان شرع و مسائل فقه. در آن اندیشه بود که ناگاه بانگ مرغى شنید، از سر کار بیفتاد گفت: عقرى حلقى، آن مرغ مرده همان ساعت از هوا فرو افتاد. خداوندان دل را وقت بود که خیال حالت ایشان را زحمت آرد، و وقت باشد که اگر همه جهان درهم افتد ایشان را در وقت خویش از آن هیچ خبر نباشد. شیخ بو سعید بو الخیر قدس روحه در نشابور زنجیر درهاى خانه را نمد بر دوختى تا در وقت جنبانیدن، وقت ایشان را زحمت نیارد و فی معناه انشدوا:


از باد صبا خسته شود رخسارش


چون آینه کز نفس رسد زنگارش‏

زان ترسم اگر برهنه دارد یارش


تیزى نظر خلق کند از کارش‏

شیخ الاسلام انصارى گفت رحمه الله: وقت آنست که جز از حق در آن نگنجد و مردان در آن سه‏اند: وقت یکى سبک است چون برق، و وقت یکى پاینده، و وقت یکى غالب. آنچه چون برق است غاسل است شوینده، و آنچه پاینده است شاغل است مشغول دارنده، و آنچه غالب است قاتل است کشنده. آنچه چون برق است از فکرت زاید، و آنچه پاینده است از لذت ذکر آید و آنچه غالب است از سماع و نظر خیزد، آنچه برق است دنیا فراموش کند تا ذکر آخرت روشن شود، و آنچه پاینده است از آخرت مشغول دارد تا حق معاین گردد، و آنچه غالب است رسوم انسانیت محو کند تا جز از حق نماند.


یا أیها الْإنْسان إنک کادح إلى‏ ربک کدْحا فملاقیه. پیر بو على سیاه وقتى در بازار میرفت، سایلى میگفت: بحق روز بزرگ مرا چیزى دهید. پیر از هوش برفت! چون بهوش باز آمد، او را گفتند: اى شیخ ترا این ساعت چه روى نمود؟ گفت هیبت و عظمت آن روز بزرگ. آن گه گفت: واحزناه على قلة الحزن، واحسرتاه على قلة التحسر، وا اندوها از بى اندوهى، وا حسرتا از بى‏حسرتى! عالمى مشغول باطلال و رسوم، و خالى بگذاشته حضرت آن حى قیوم خود هیچکس در اندیشه این آیت نیست که: إنک کادح إلى‏ ربک کدْحا فملاقیه. یکى عروس طبیعت پیش نشانده و بزر و زیور و رنگ و بوى مشغول شده، و آن گه میخواهد که سلاطین شریعت و شاهان حقیقت او را بسرادقات سر و خیام بر خود راه دهند. هیهات یکى قرطه جفا پوشیده و تیغ هوى کشیده و میخواهد که با جوانمردان طریقت بصفه صفا و قبه بقا فرو آید کلا و لما:


باطن تو کى کند با مرکب شاهان سفر


تا نگردد راى تو بر مرکب همت سوار

چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى


همت اندر راه بند و گام‏زن مردانه‏وار

اگر میخواهى که فردا کحل لطف لطیفه «وجوه یوْمئذ ناضرة» در دیده تو کشند، امروز گردسنب براق شرع در دیده عقل کش، و پاى از قید و دام محمد رسول الله بیرون مکش، احوال خود را مراقب باش، و بر اداء فرائض و نوافل مواظب باش و قدم خود را بگزارد حقوق حق مطالب باش، و با نفس خویش بذرات و حبات بحکم احتیاط راه دین محاسب باش، تا فردا حقایق فسوْف یحاسب حسابا یسیرا و ینْقلب إلى‏ أهْله مسْرورا بر تو کشف کنند و لطایف غیبى از پرده لترْکبن طبقا عنْ طبق از بهر تو آشکارا کنند و ترا باین محل رفیع رسانند که: لهمْ أجْر غیْر ممْنون لا مقطوع و لا منقوص. و گفته‏اند: لترْکبن طبقا عنْ طبق اشارتست بمقامات مصطفى (ص). رب العزة جل جلاله پیش از آنکه جان مطهر منور وى در صدف خاک نهاد، او را بر سه مقام بداشت: بر مقام قرب تا انس یافت، و بر مقام لطف تا انبساط یافت، و بر مقام هیبت تا ادب یافت، بلطف خود کارش بپرداخت، بقربش بنواخت، به هیبتش در بوته خشیت بگداخت. پس چون درین عالم آمد، هر که در وى نظر کرد از مقام هیبت او خوف یافت، و از مقام انس او رجا یافت، و از مقام قرب او مهر یافت، بعضى مفسران گفتند: لترْکبن طبقا عنْ طبق اشارتست بدرجات و منازل رفعت و قربت او (ص). در شب معراج که حق جل جلاله سر وى را جذب کرد و سر وى مر روح وى را جذب کرد، و روح وى قلب وى را جذب کرد، و قلب وى نفس وى را جذب کرد. کون جویان نفس گشت، نفس جویان قلب گشت، قلب جویان روح گشت، روح جویان سر گشت، سر جویان مشاهده حق گشت کون بفریاد آمد که نفس کو؟ مرا بى‏نفس قرار نه، نفس بفریاد آمد که قلب کو؟ مرا بى قلب قرار نه، قلب بفریاد که روح کو؟ مرا بى روح قرار نه، روح بفریاد آمد که: سر کو؟


مرا بى سر قرار نه، سر بفریاد آمد که: مشاهده حق کو؟ مرا بى‏مشاهده حق قرار نه دنا بنفسه فتدلى بقلبه فکان قاب قوسین بروحه او ادنى بسره. هذا معنى قوله: لترْکبن طبقا عنْ طبق‏